Monday, October 19, 2009

نگـاه آشنـا






ز چشمی که چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من اید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سرایمه گردید و در خون تپید
نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
یکی نغمه جو شد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده اید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من اید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشنک
خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست
ســـایه

Friday, October 09, 2009

توپ مرواری




خیلی ها ممکن دوره بـرو بـروي تـوپ مـرواري را نديـده باشند . حتماً از پيروپاتالهاي خودشان شنيده اند . اين ديگر چيزي نيست كه من بخوام از تو جیبم در بياورم : عالم و آدم مي دانند كه در زمان «شاه شهيد» تـوپ مـرواري ، تـو تـوي ميـدان "ارگ" شـق و رق روي قنـداقـه اش سوار بود ، برو بر نگاه مي كرد ، بالاي سرش دهل و نقاره مي زدند هر سال شب چهارشنبه سوري دورش غلغله شام مي شد : تا چشم كار مي كرد مخدرات يائسه ، بيوه هاي نروك ور چروكيده ، دخترهاي تازه تازه بالغ شده ، ترشيده هاي حشري يا نا بالغهاي دم بخت از دور و نزديك هجوم مي آوردند و دور اين توپ طواف مي كردند . بطوريكه جا نبود سوزن بيندازي آنوقت آنهائي كه بختشان ياري مي كرد ، سوار لوله توب مي شدند ، از زيرش در مي رفتند يا اينكه دخيل به قنداقه و چرخش مي بستند ، يا اقلاً يكجاي تنشان را بآن مي ماليدند ، نخورد نداشت كـه تـا سـال ديگر بمـرادشـان مـي رسيـدنـد ، زنهـاي نـااميـد اميـدوارمـي شـدنـد ، تـرشيـده هــاي تـرگـل و ورگـل مي شدند ، خانهء بابا مانده ها بخانهء شوهر مي رفتند ، زنهاي نروك هم دو سه تا بچهء دوقلو از سـروكـولشـان بـالا مـي رفـت و بچـه هـايشـان هـي بهـانـه مـي گـرفتنـد كـه : ننـه جـون من نون مي خوام . قراول نگهبان توپ هم تا سال ديگر نانش توي روغن بود : دو تا چشم داشت ، دو تاي ديگر هم قرض مي كرد و توپ را مي پائيد كه مبادا خاله شلخته ها بلندش بكنند و تا دنيا دنياست آنرا وسيلهء بخت گشايي خودشان قرار بدهند
بخشی از توپ مرواری اثر صادق هدایت
با تغییر بعضی کلمات نا مناسب
خیلی ها ممکن دوره بـرو بـروي تـوپ مـرواري را نديـده باشند . حتماً از پيروپاتالهاي خودشان شنيده اند . اين ديگر چيزي نيست كه من بخوام از تو جیبم در بياورم : عالم و آدم مي دانند كه در زمان «شاه شهيد» تـوپ مـرواري ، تـو تـوي ميـدان "ارگ" شـق و رق روي قنـداقـه اش سوار بود ، برو بر نگاه مي كرد ، بالاي سرش دهل و نقاره مي زدند هر سال شب چهارشنبه سوري دورش غلغله شام مي شد : تا چشم كار مي كرد مخدرات يائسه ، بيوه هاي نروك ور چروكيده ، دخترهاي تازه تازه بالغ شده ، ترشيده هاي حشري يا نا بالغهاي دم بخت از دور و نزديك هجوم مي آوردند و دور اين توپ طواف مي كردند . بطوريكه جا نبود سوزن بيندازي آنوقت آنهائي كه بختشان ياري مي كرد ، سوار لوله توب مي شدند ، از زيرش در مي رفتند يا اينكه دخيل به قنداقه و چرخش مي بستند ، يا اقلاً يكجاي تنشان را بآن مي ماليدند ، نخورد نداشت كـه تـا سـال ديگر بمـرادشـان مـي رسيـدنـد ، زنهـاي نـااميـد اميـدوارمـي شـدنـد ، تـرشيـده هــاي تـرگـل و ورگـل مي شدند ، خانهء بابا مانده ها بخانهء شوهر مي رفتند ، زنهاي نروك هم دو سه تا بچهء دوقلو از سـروكـولشـان بـالا مـي رفـت و بچـه هـايشـان هـي بهـانـه مـي گـرفتنـد كـه : ننـه جـون من نون مي خوام . قراول نگهبان توپ هم تا سال ديگر نانش توي روغن بود : دو تا چشم داشت ، دو تاي ديگر هم قرض مي كرد و توپ را مي پائيد كه مبادا خاله شلخته ها بلندش بكنند و تا دنيا دنياست آنرا وسيلهء بخت گشايي خودشان قرار بدهند
بخشی از توپ مرواری اثر صادق هدایت
با تغییر بعضی کلمات نا مناسب

Tuesday, October 06, 2009

صدا صدای خداست



به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز

اگر خدا طلبی

خدا در اشک یتیمان رفته از یادست

خدا در آه غریبان خانه بر باد است

اگر خدا خواهی

درون بغض زنان غریب جای خداست

دل شکسته ی هر بینوا سرای خداست

نگاه کن به هزاران ستاره در دل شب

به آسمان بنگر

به آسمان که پر از گوهر است دامانش

به کهکشان که ندانی کجاست پایانش

رونده ایست خدا نام در خم این راه

ببین به دیده ی دل

به فرق ثابت و سیاره جای پای خداست

به من مگو خدارا ندیده ام هرگز

دو دیده را بگشا

ببین چراغ طلا را از پس کوه

طلای نور به دریا و رود می پاشد

به برگ برگ درختان سرود می پاشد

سرود او همه گلنغمه یی برای خداست

مهدی سهیلی

Sunday, October 04, 2009

از هر طرف نرفته به بن بست مي رسيم



با پای دل قدم زدن آن هم انار تو

باشد آه خستگی بشود شرمسار تو

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود

این لحظه ها عزیزترین یادگار تو

تا دست هیچ آس نرسد تا ابد به من

می خواستم آه گم بشوم در حسار تو

احساس می آنم آه جایم نموده اند

همچون شهاب سوخته ای از مدار تو

آن آوپه تهی منم آری آه مانده ام

خالی تر از همیشه و در انتظار تو

این سوت آخرست و غریبانه می رود

تنها ترین مسافر تو از دیار تو

هرچند مثل آیینه هر لحظه فاش تو

هشدار میدهد به خزانم بهار تو

اما در این زمانه عسرت مس مرا

ترسم آه اشتباه بسنجد عیارتو

محمد علی بهمنی

Thursday, October 01, 2009

چه مبارک است این غم









چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی


ز تو دارم این غم خوش، به جهان ازین چه خوش تر


تو چه دادیم که گویم که از آن به ام ندادی


چه خیال می توان بست و کدام خواب نوشین


به از این در تماشا که روی من گشادی


تویی آن که از تو خیزد همه خرمی و سبزی


نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟


همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی


همه رنگی و نگاری، مگر از بهار زادی


ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی


که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی


به سر بلندت ای سرو که در شب زمین کن


نفس سپیده دان که چه راست ایستادی


به کرانه های معنی نرسد سخن ، چه گویم


که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی


Friday, August 22, 2008

گفتمش و گفتا


گفتمـش از مـه نكوتـر چيسـت گفتـا روی من
گفتـم از خورشيــد گفتــا هــم رخ نيكـوی من
گفتمـش موزونتـر از شمشـاد گفتـا سـرو باغ
گفتمـش زيـن هـر دو گفتـا قامت دلجـوی من
گفتمـش خـوشبـوتـر از عنبر بگفتـا مشك تـر
گفتمش زين هر دو خوشبوتر بگفتا موی من
گفتمـش خــم تــر زمـــاه تـــو بگفتــا قامتـت
گقتمش زيـن هـردو گفتـا كين خم ابروی من
گفتمـش سـوزنـده تـــر از نــار گفتــا دوريـم
گفتمش زين هردو گفتا خال چون هندوی من
درفـزا گفتـم چـو بهتـر از ارم گفتـــــا بهشت
روح افـزاتـر بگفتـم زيـن دو گفتـا كـــوی من
گفتمـش از شب سيه تـر چيست گفتـا روي تـو
گفتمـش زيـن هر دو گفتا ای عطارد موی من
ملاصالح شوشتري

Monday, August 18, 2008

ای دل نگفتمت



ای دل نگــفتمت كـه ززلفـش عنــان بتـــاب
كاهنگ چين خطا بود از بهر بهر مشك ناب
اي دل نگـفتمت كـــــه زلعـلش مجـوی كــام
هــر چنـــــد كـام مسـت نباشـــد مگر شراب
ای دل نگـفتمت كـــــه بچشمـش نظــر مكـن
كز غم چنان شوی كه نبينی بخـواب خـواب
ای دل نگـفتمت كــــه زتـركان بتـــاب روی
زانـرو كــــه ترك ترك ختائــی بود صـواب
ای دل نگـفتمت كــــه مـرو در كمنـد عشـق
آخــر بقصـد خويـش چـــــــرا ميكنی شتـاب
ای دل نگـفتمت كـــه اگـــــر تشنه مـرده ئي
سيراب كی شود جگــــر تشنه از شـــراب
ای دل نگفتمت كه منال ار چـــــه روشنست
كـز زخــم گــوشمـال فغـــان ميكنـــــد رباب
ای دل نگفتمت كه مريز آبــــــروی خـويـش
پيـش رخـــــی كـــزو بـــــرود آبــــروی آب
ای دل نگـفتمت كـــه زخـوبان مجـوی مهــر
زانـــــرو كـــه ذرّه مهـــر نجـويـد ز آفتــاب
ای دل نگـفتمت كــه دريــن بـــــاغ دل مبنـد
كـــز ايـن مـدت جــوي نگشايــد بهيـچ بــاب
ای دل نگـفتمت كــــه مشـو پـــای بنــــــد او
زيـــــرا كـــه كبــك را نبــود طــاقـت عناب
ای دل نگـفتمت كـــه مـــرو در هـــوای دل
طــاوس را چــه غـم زهـــــوا داری ذبـاب
ای دل نگـفتمت كــه طمـع بـر كـن از لبـش
هـــرچنــد بــي نمــك نبــود لــذ ّت كبــــاب
ای دل نگـفتمت كـه سـر از سنبـلش مپيـــچ
كافتی از آن كمند چو خواجو در اضطراب