Wednesday, August 13, 2008

گفتم بچشم


گفت اول يـــار من بگذر زجان گفتم بچشم
آشنائــــــي ترك كن با اين و آن گفتم بچشم
گفت گر خواهي كني نظاره بر رخسار من
پا منه ديگـــــــــر بباغ گلرخان گفتم بچشم
گفت مي خواهي اگــر بيني هلال ابرويم
ننگري ديگر بمــــــــاه آسمان گفتم بچشم
گفت گر خواهي شبي آيم تو را اندر كنار
كن كناره از تمام گلــــــرخان گفتم بچشم
گفت گر داری طمع بوسی لب خندان من
خون روان بايد كني از ديدگان گفتم بچشم
گفت ميخواهی اگر آئی نهان در كوی من
بايدت بوسيد پـــــــــای پاسيان گفتم بچشم
گفت با راجـی گرفتاری اگر در بند عشق
كن فغان و ناله چون ديوانگان گفتم بچشم

راجي تبريزي

0 Comments:

Post a Comment

<< Home