دو نا بـيـنـا
نا بينائي از چراغ فروشي خواست فانوسي خريداري كند ، چراغ فروش در عجب افتاد ، پرسيد فانوس به چه دردت آيد
گفت از بيم شب كه مردم مرا نبينند و برخورد سنگين با من كنندنا بينا شبانگاه، چراغ به دست به منزل ميرفت، از
روبرو كسي چنان به او برخورد كرد كه هر دو آسيب ديدند آنكس فانوس بدست گرفته گفتش ، من كورم تو چــــــرا ؟
