Thursday, May 01, 2008

گفتمش ای سنگدل

گفتمش ای سنگدل عهد تو سستست از نخست

گفت تا كی گوييـَـم در روی چندين سخت و سست

گفتمش در عاشقی ما رنديم و بی باكيم و مست

گفت در عاشق كـُـشی ما نيز جالاكيم و جـُـست

گفتمش در خاك محنت دانه می پاشم زاشك

گفت ازين تخم و زمين جز سبزهء حسرت نـرُست

گفتمش عـُـمريست می جويم زلعلت كام دل

گفت عاشق نيست آن كز دوست كام خويش جـُـست

گفتمش گل را به باغ اين سرخ رويی از كجاست

گفت كز خون دل غنجه ز رشكم چهره تـُـست

گفتمش سر رشته ای خواهم به كف سويت كشان

گفت اين سر رشته گر اهل دلی در دست تست

گفتم از سنگ جفايت خاطر جامی شكست

گفت چون شيشه آيد سنگ كی ماند دُرست