Tuesday, June 17, 2008

عشق مجنون

بمجنـون گفت روزي عيبجـوئـــي
كـه پيدا كـن بـه از ليلي نكـوئي
كه ليلي گر چـه در چشم تو حوريست
بهـر عضـوي ز عضـو او قصـوريست
زحـرف عيبجــو مجنـون بـر آشفت
در آن آشفتگي خنـدان شـد و گفت
تـو كي داني كه ليلي چون نكويست
كز آن چشمت همي بر زلف و رويست
تـو مـو بينـي و مجنـون پيچش مـو
تـو ابـرو او اشـارت هـاي ابـرو
تـو قـد بيني و مجنـون جـلوه نـاز
تـو چشم و او نگاه ناوك انــــداز
تـو لب مي بيني و دندان كه چونست
دل مجنـون ز شكـر خنـده خـونست
اگـــر بـر ديـده مجنـون نشينـي
بـجـز ليلـي دگـر چيــزي نبينـي
وحشي بافقي

0 Comments:

Post a Comment

<< Home