Saturday, September 09, 2006

حكايت

حكايت
وقتي سلطان محمود غزنوي براي سير و تفرّ ج بباغی كه در خارج شهر داشت رفت چون بباغ رسيد سئوال كرد كه از شعرا همراه است ، جمعی را نام بردند آنها را احضار نموده گفت از اين عمارت كه در وسط باغ است ميخواهم بالا روم و در پلۀ اول كه پا گذارم مصرعی گفته شود كه هجو باشد و مستوجب قتل شود و در پلۀ دوم كه پا نهم مصرع ديگر گفته آيد كه مدح باشد و مصرع اول را هم مدح كند و اگر هر آيئنه در جائيكه بايد هجو را مدح كند نتوانست و درماند حكم به قتل او خواهم نمود . همه شعرا از اين امر انكار كردتد و اظهار نمودند مگر اسدي طوسی كه قبول كرد . از زمين تا سطح قصر دوازده پله بود،
شاه پا در پلۀ اول نهاد اسدی طوسی گفت

پلۀ اول
خواهم اندر تو كنم اي بت پاكيزه خصال
پلۀ دوم
نظر از منظر خوبي شب و روز و مه و سال
پلۀ سوم
خفته باشی تو و من مي زده باشم همه شب
پلۀ چهارم
بوسه ها زنم بر كف پای تو و ليكن بخيال
پلۀ پنجم
غرق شد تا به پر القصه كه نتوان بكشيد
پلۀ ششم
تير مژگان كه زدي بر دل ريشم في الحال
پلۀ هفتم
وه كه بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوش است
پلۀ هشتم
كاكل مشك فتادن از طرف باد شمال
پلۀ نهم
ياد داري كه ترا شب به سحر مي كردم
پلۀ دهم
صد دعا از دل مجروح پريشان احوال
پلۀ يازدهم
طوسی خسته اگر در تو نهد منع مكن
پلۀ دوازدهم
نام معشوقی و عاشق كشی و حسن و دلال
شاه از بديهه گوئی و قوت طبع او بحيرت افتاد و تحسين و آفرين گفت و خلعت و انعام زياد باو داد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home